گفت‌و‌گوها

ما را به یاد نسپار، نگاهی به زندگی، آفرینش‌های ادبی و آرمان‌های انسانی غسان کنفانی

غلامرضا امامی در یادداشتی با روزنامۀ «اطلاعات»:

«ما هم‌چنان زنده‌ایم

ما را به یاد نسپار

از قصه بیرون می‌روند

برای نفس‌کشیدن و آفتاب‌گرفتن

رؤیاشان پریدنی‌ست تا اوج

و اوج

اوج
فرامی‌روند و فرود می‌آیند.

از سفالینة کهن

به سوی ستارگان می‌جهند

و باز به قصه بازمی‌گردند

پایانی ندارد آغاز.»

محمود درویش

«غسان کنفانی»، آینه‌دار زندة زادگاه، زندگی و زمانة خویش است. راوی راستینی است از آرزوها، عشق‌ها، شادی‌ها، امیدها و غم‌های مردم میهن و سرزمینش. نماد بالنده و نمود پایندة ادب فلسطین، کاتب بلندِ کلمه و کیمیاگر کلام است. کلمه در دستش به نرمی موم و به سختی سنگ چون گلوله است. فداییان فلسطینی، گلوله‌هایشان را بی‌هوده بر آسمان رها نمی‌کنند.

واژه‌های غسان؛ همچون سنگی که به مرداب‌های سرد و ساکن ادبیات عرب انداخته می‌شود.او همچون آرش، در هر کلامش، از جان و قطرۀ خونش مایه گذاشت.

غسان، در نهم آوریل سال ۱۹۳۶، برابر با فروردین سال ۱۳۱۴ از تباری کرد، در شهر «عکا»ی فلسطین زاده‌شد. در این دوران، دولت انگلستان بر فلسطین حکومت می‌کرد و در همین سال بود که شورش عرب‌های فلسطین علیه نیروهای صهیونیستی و انگلیسی شکل گرفت. در این شورش‌ -که سه سال به درازا کشید- ۵۰۳۲ تن شهید و ۱۴۷۶۰ تن مجروح شدند و ۱۱۰ تن نیز به دار‌ آویخته شدند.

درست در سالروز تولدش (۹ آوریل ۱۹۴۸) فاجعة غمبار «دیریاسین» رخ داد. این سال را «سال نکبت» نامیدند. ۲۵۴ کودک و زن و مرد ساکن این دهکده قتل‌عام شدند. او در آن سال،  ۱۲ساله بود و به‌خاطر ستم صهیونیست‌ها و شکست نیروهای عرب، به‌ناچار با خانواده‌اش به سوریه مهاجرت کردند. در این هجرت، او و خانواده‌اش تنها نبودند؛ ۸۰۰ هزار فلسطینی از خانه و خاک خویش رانده شدند.
غسان، این هجرت و هجران دردناک را در داستان «سرزمین پرتقال‌های غمگین» چنین آورده‌است:

سفر غم‌انگیزی نبود وقتی «عکا» را به مقصد «یافا» ترک می‌کردیم؛ ما به کسانی شباهت داشتیم که شهر خود را هر سال برای گذراندن تعطیلات ترک می‌کنند. روزهای ما در عکا بی‌دغدغة خاطر می‌گذشتند. درواقع من می‌بایست حتی از آن روزها نیز لذت می‌بردم؛ چون مجبور نبودم به مدرسه بروم. تصویر عکا بعد از آن شب حملة بزرگ در ذهنم نقش دیگری گرفت؛ شب سخت و پرمخاطره‌ای که تصویرگر سیمای افسردة مردان و شیون و زاری زنان بود. نسل ما و شما جوان‌تر از آنیم که بتوانیم آن اتفاق را به‌خوبی درک کند. ولی در خلال آن شب، اوضاع به‌تدریج شکل می‌گرفت. صبح روز بعد، وقتی اسرائیلی‌ها آنجا را ترک کردند و صداهای مهیب دود و آتش فرونشست، یک کامیون بزرگ مقابل در ورودی خانة ما پارک کرد و تعدادی از تشک‌ها و لحاف‌های ما به درون آن پرتاب شدند. من به دیوار مخروبة خانه‌مان تکیه داده‌بودم و مادر و عمه‌ات را تماشا می‌کردم که با بچه‌هایشان سوار کامیون می‌شدند. پدرت، تو و برادرانت را داخل کامیون روی اثاثیه گذاشت و بعد به‌سرعت مرا از گوشه‌ای بلند کرد و در اتاقک راننده قرار داد؛ جایی که برادرم خیلی آرام نشسته بود. قبل از اینکه بتوانم در جایم مستقر شوم، موتور کامیون روشن شد و «عکا»ی عزیزم به‌تدریج در پیچ جاده‌ای، نزدیک رأس ناقوره، ناپدید شد. در ناقوره، کامیون ما در کنار چند کامیون دیگر پارک کرد. مردها سلاح‌های خود را به افسرانِ مامورِ جمع‌کردنِ اسلحه‌ها، تحویل دادند. وقتی نوبت به ما رسید، تفنگ‌های انباشته روی میز را دیدم. صف طولانی کامیون‌هایی به چشم می‌خورد که «سرزمین پرتقال‌ها» را پشت‌سر گذاشته‌بودند و در جاده‌های پرپیچ‌وخم لبنان پراکنده شده‌بودند. اشک از چشمانم سرازیر شد. مادرت، در سکوت پرتقال‌ها را نظاره می‌کرد؛ تمام درخت‌های پرتقالی که پدرت برای اسرائیلی‌ها جا گذاشته‌بود و تک‌تک آن‌ها را به دست خود کاشته‌بود. پرتقال‌ها به زمین می‌ریختند؛ همچون اشک‌هایی از چشمانش سرازیر شده‌بودند. حتی رویارویی با افسران هم نمی‌توانست جلو ریزش اشک‌هایش را بگیرد. وقتی آن روز بعدازظهر به صیدا رسیدیم، درحقیقت بی‌خانمان شده‌بودیم… تاریکی غروب همه‌جا را فراگرفت و تو به خانه‌ات برگشتی. پدرت بیمار بود و مادرت کنارش نشسته‌بود. چشمان همۀ شما همچون چشم‌های گربه‌ها می‌درخشیدند و لب‌هایتان طوری مُهر شده‌ که گویا هرگز به سخن باز نشده‌بودند. مثل زخم کهنه‌ای که بهبودی کامل نیافته‌است. شما در آنجا روی هم تلنبار شده‌بودید. از کودکی خود چنان فاصله گرفته‌بودید که از سرزمین پرتقال‌ها. پدرت هنوز بیمار روی تختخواب افتاده‌بود و مادرت به‌خاطر اندوه و غم چشمان پدرت که به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. من یواشکی وارد اتاق شدم. چشمم به پدرت افتاد که از خشم می‌لرزید. کنار او روی میزی سلاح کمری سیاهی به چشم می‌خورد. کنار آن نیز یک پرتقال وجود داشت؛ پرتقالی که پژمرده و خشک شده‌بود.

غسان در سال 1948، همراه خانواده‌اش از سرزمین خویش رانده شد و به سوریه کوچ کرد. در آنجا به تحصیل ادامه داد. در نوجوانی با برادرش کار می‌کرد. به‌عسرت اما با عزت می‌زیست و طعم تلخ فقر را می‌چشید. کارهای دشواری را تجربه کرد تا دست‌کم برای خانواده‌اش معیشتی فراهم کند. در شانزده‌سالگی وقتی روزها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند، هم‌زمان در یکی از روستاهای سوریه به تدریس در مدرسة پناهندگان فلسطینی مشغول بود و هر روز روایت زندگی مردمش را در دفتری می‌نوشت.
دوست هنرمندم، تصویرگر و کاریکاتوریست شهیر فلسطینی، شهید ناجی‌العلی، در سفرش به تهران، برایم چنین حکایت کرد:

«من در مدرسة پناهندگان درس می‌خواندم. گاه طرح‌هایی می‌کشیدم که بر دیوار مدرسه می‌آویختند. روزی غسان به مدرسة ما آمد و سخت تشویقم کرد و به‌جد خواست تا به راهم ادامه دهم و بیشتر به کار طراحی و نقاشی بپردازم.
یکی از طرح‌ها و نقاشی‌هایم را در مجله‌ای چاپ کرد. همان تشویق و تأیید پرمهر او بود که مرا مصر کرد تا به این راه ادامه دهم.

شگفتا که غسان کنفانی و ناجی‌العلی_معلم و شاگرد_ هر دو به گلولة خشم ستمگران صهیونیست ترور شدند و هردو در خون خود غلتیدند؛ غسان کنفانی در بیروت و ناجی‌العلی در لندن.

غسان، تحصیل را در دبیرستان تمام کرد. در سال‌های بعد، بیشتر شاگردان او به جنبش چریکی فلسطین پیوستند. غسان، سه سال نیز در دانشکدة ادبیات دانشگاه دمشق درس خواند. در همین زمان،‌ به بهانة فعالیت‌های سیاسی از دانشکده اخراج شد و چون خواهرش در کویت زندگی می‌کرد. به آنجا سفر کرد و دبیر هنر و نقاشی شد. خواهرزاده‌اش «لمیس» را مانند فرزند خود دوست می‌داشت و هر سال، در سالروز تولدش  هدیه و نوشته‌ای برای او آماده می‌کرد.

در سال ۱۹۵۲ ، فعالیت‌های سیاسی‌اش را در جنبش ملی‌گرایان عرب آغاز کرد. او در سال ۱۹۵۳، در چاپخانه‌ای کار می‌کرد و به سازمان آزادی‌بخش فلسطین پیوست. بخشی از فعالیت‌های درخشان ادبی‌اش در کویت آغاز شد. به سال ۱۹۵۷، در مجلة «الرّایه» مقاله می‌‌نوشت که میهن‌پرستان فلسطینی در دمشق منتشر می‌کردند.
در سال ۱۹۶۰، به بیروت سفر کرد و پس از یک سال، سردبیر مجلۀ «المحرر» شد؛ نشریه‌ای که در آن زمان، سخنگوی جنبش ملی‌گرایان عرب و ناشر اندیشه‌های «جمال عبدالناصر» بود.

در سال ۱۹۶۷، سردبیر مجلة هفتگی «انوار» و دو سال بعد سردبیر مجلة «هدف» شد. در این سال‌ها غسان از بزرگ‌ترین رهبران فلسطین به شمار می‌آمد.
چهرة او در ادب معاصر فلسطین از سال ۱۹۶۲، خوش درخشید؛ وقتی فقط ۲۶ ساله بود. مجلة «معارف» یک مسابقة قصه‌نویسی برای جوانان برگزار کرد که غسان از میان ۲۵۰ شرکت‌کننده نفر اول شد. چهار سال بعد، در سال ۱۹۶۶ برندۀ جایزۀ کتاب داستان در لبنان شد.

غسان در بیروت عضو دفتر سیاسی «جبهة خلق برای آزادی فلسطین» و سخنگوی آن جبهه بود. سرانجام در هشتم ژوئیة سال ۱۹۷۲ ، برابر با تیرماه ۱۳۵۰، غسان کنفانی همراه با خواهرزاده‌اش، لمیس در بیروت ترور شد. اسرائیلی‌ها در اتومبیل او بمب‌دستی کار گذاشته‌بودند. در این انفجار، چهرة غسان با لبخندی بر لب سالم ماند، دست‌ها و پاهایش از تنش جدا و انگشتانش روی شاخه‌های درختان پیدا شده‌بودند؛ انگشتان مردی که زیبا نوشت، زیبا زیست و به آسمان پرواز کرد.

پس از خاموشی و پروازش، «سازمان روزنامه‌نگاران جهان» جایزة ویژة سال ۱۹۷۴  «اتحادیه نویسندگان آسیا و افریقا» جایزة «لوتوس» را به سال ۱۹۸۷ به نام و یادش به او پیشکش کردند. او با قطره‌های خونش کتاب زندگی‌اش را جاودانه کرد؛ کتاب آخرش را. پس از پرواز سرخ غسان، فداییان فلسطینی چندین عملیات شجاعانه را به نامش و به انتقام خون پاکش «غسان» نامیدند. غسان و لمیس را در کنار هم در بیروت به خاک سپردند.

***
از غسان، بسیار کتاب‌ها و نقش‌ها و بسیار قصه‌ها و نقدها و نمایشنامه‌ها به یادگار مانده‌است که بیشترشان به زبان‌های دیگر برگردانده شده‌اند.

تا آنجا که من می‌دانم، قصه‌هایش تاکنون به زبان‌های انگلیسی، اسپانیولی، آلمانی، ایتالیایی، ژاپنی، مجاری، چکی، روسی، فرانسوی، سوئدی، بلغاری و نروژی ترجمه و با استقبال فراوان جهانیان روبه‌رو شده‌اند. اما زیباترین کتاب، کتاب زندگی‌اش بود؛ کتاب زندة سردار سرزمین سخن، همیشه گشوده، هماره زنده. هم‌میهنش، شاعر شهرة فلسطینی «محمود درویش» سرود:

«ما را سرزمینی است از کلام

سخن بگو

سخن بگو

تا جاده‌ام را بر بستری از سنگ استوار سازم
سخن بگو… سخن بگو
تا برای این سفر
پایانی بیابیم»

از برخی داستان‌های او فیلم‌هایی تهیه شده‌است که جایزه‌های بزرگ جهانی را به دست آورده‌اند؛ المخدوعون (فریب‌خوردگان) به کارگردانی توفیق صالح، عائد الی حیفا (بازگشت به حیفا) به کارگردانی قاسم حول و در میهن ما، هنرمند زنده‌یاد سیف‌الله داد بر پایة یکی از داستان‌های او فیلم ماندگار و زیبای «بازمانده» را ساخت.
غسان را همة آزادگان و همة فلسطینیان  در هر زمان و هر مکان، دوست دارند؛ چراکه چشم‌های همیشه‌بیدار او نگران بازگشت مردمش به میهن خویش بود. او فریاد فلسطین، فریاد رسای موج‌های بلند آزادی و خروش تندرها در شب‌های سیاه ظلمانی ستم بود. این زبان همیشه گویا و این پیام همیشه در یادهاست. به قول نویسنده‌ای، انسان را می‌توان نابود کرد اما نمی‌توان شکست داد؛ گُل را می‌توان له کرد اما عطرش در فضا پراکنده می‌شود. همسرش گفت:

«وقتی‌ ملت فلسطین به خاک خویش بازگردند، غسان را در هر گل و هر درختی خواهنددید. آنها او را در هوای فلسطین و خاک فلسطین احساس خواهندکرد.»

(قصه‌­ها، غسان کنفانی، ترجمۀ غلامرضا امامی، روزبهان، ۱۳۹۳)

roozbahan.com

اشتراگ گذاری
برچسب ها

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *